همهچیز بسیار بزرگتر از آن بود که موش انتظار داشت. خانهها و برجها در هم تنیده بودند و بلندترین ساختمانها با نوکهای فولادیشان آسمان را میخراشیدند. هزارانهزار آدم مثل مورچه در خیابانها میلولیدند. موشکوچولو مجسمهی معروف را در یک جزیرهی کوچک دید. نیویورک! آمریکا! بهسمت بندر پرواز کرد و دو...
دکهی ته راهرو را تا حالا ندیده بودند. نیماستوانهای بود زرد و بنفش، شبیه قوطی کنسروی نصفشده. رویش عکسی بود از صحنهی یک سیرک و دلقک بدقیافهای که از دهانش آتش بیرون میداد. گوشهی چپ عکس، مردی سر قطع شدهی خونچکانش را گرفته بود دستش. سربریده میخندید. کنار دکه مردی کشیده و لاغراندام ایستاده بود ...
داستان شهر موش کورها از سالها پیش شروع شد. روزی موش کوری در یک چمنزار زیرِ زمین رفت. آن زیر مدتی طولانیای تنها نماند و با گذشت زمان زندگی زیرزمینی را تغییر داد.
مامانبزرگ برای فینی یک دوست حسابی بود، اما حالا یک جور دیگر شده. یک مامانبزرگ جدید! مامانبزرگ جدید بهجای اینکه به اردکها غذا بدهد، همهی خردهنانها را خودش تنهایی میخورد.
ساعتها از نیمهشب گذشته بود. پاپالا هنوز بیدار بود. هزاربار مگسهایش را شمرده بود، اما خوابش نمیبرد. دلش میخواست مثل قورباغههای دیگر چشمهایش را ببندد و خواب ببیند. پاپالا دوست داشت در خواب با چند تا مگس بوگندو پرواز کند …
در اعماق دریای بالابندر، ماهیهای عجیب و غریبی در کنار هم زندگی میکردند. ماهیهایی که هیچکدامشان شبیه هم نبودند. ولی همگی دلشان میخواست بدانند کدامشان از آن یکی بهتر است. آنها همیشه با هم مسابقه میدادند. «مسابقهی گندهبکترین ماهی دریای بالابندر!!!» و مسابقهی خوشگلترین و دلرباترین ماهیِ سال...
جک یک پسر کاملاً معمولی بود. جک از پریدن توی گودالهای آب و بالا رفتن از درختان خوشش میآمد. جک از قارچ خوشش نمیآمد و عدد مورد علاقهاش هفت بود. ولی یک چیز کوچک در مورد جک وجود داشت که او را کمی متفاوت میکرد. و آن سایهی شگفتانگیز جادوییاش بود! جک و سایهاش دوستانی صمیمی بودند و همیشه ...