دیگر حوصلهی ارباب گوریلها را نداشتم. عوضش دویدم طبقهی بالا، رفتم اتاق مطالعهی بابایم و شیپور را پیدا کردم. بدنهی مسیاش هنوز هم برق میزد، اما چالهچولههای رویش از چالهچولههای گلگیر یک ماشینِ تصادفی هم بیشتر بود. شیپور را محکم تکانتکان دادم. انگار که بخواهم صداهایی را که قبلاً تویش رفته، بر...
ترجیح میدهی چی باشی؟ دختری که یک پسر خنگ فکر میکند او یک پسر است یا دختری که یک پسر خنگ فکر میکند او یک پسر است، در حالی که واقعاً دختر است؟ فردی میداند دوست دارد کدام باشد، اما جلوی تابی حرف اشتباهی زده که نه تنها او را رنجانده، بلکه احتمالاً به جشنتولدِ محشرش هم دعوت نمیشود. جشن تولدی با گا...
خُف تهِ کاذب کلاه را باز کرد تا آشیل خودش را توی آن جا بدهد. گفت: «کمی تنگ است، باید ببخشی.» پنگوئن گفت: «زیاد هم بد نیست. راحتم.» خُف درِ فضای کاذب را بست و آشیل توی کلاه قایم شد. بعد خُف کلاه را گذاشت روی سرش و گفت: «من اول با چندجور شعبدهبازی سرِ مردم را گرم میکنم تا نوبت تو برسد.» از تهِ کلاه ...
یکدفعه از میان تاریکی، سیاهی هیکلی بیرون آمد. لوته از وحشت جیغ کشید: «وااااااااااااای!» هیکل هم داد زد: «نه!!!!!!!!!!!!» باورش نمیشد! پسر همسایهشان، فلیکس بود. معلوم نبود از کجا پیدایش شده. صورتش کاملاً نورانی و روشن بود. یککمی طول کشید تا لوته بفهمد که این نور از چراغقوهای است که فلیکس توی د...
عزیز لیوان آب را از مهماندار میگیرد: «چرا یکدفعه اینجوری شد؟ انگار غولِغولها دارد خانه را دور سرش میچرخاند.» آب را یکنفس سَر میکشد و تکیه میدهد به صندلی. زیر لب میگوید: «همهی درها را بستی پیرمرد، یک در را نبستی پیرمرد! حالا باید هر کاری کند که بهشان خوش بگذرد. حتی شاید مجبور بشود برایشان آ...
رن گفت: «وای! وین!» و مشتاقانه اطراف را برانداز کرد. الکس گفت: «باید حداقل سههزار کیلومتر از جایی که بودیم فاصله داشته باشه ... اونوقت ما همهش یه دقیقه تو راه بودیم.» یاد منظرهی تاریک و عجیبوغریبی افتاد که با ناامیدی میانش دویده بودند ... آیا واقعاً میان جهان پس از مرگ سفر کرده بودند؟ ذهنش از ...
خیلی طول نکشید که صدایی از راهرو به گوش رسید. با عجله بهسمت در رفت. رن هم مثل الکس دوازده سالش بود. ولی برخلاف بهترین دوستش صدا غافلگیرش نکرد. راستش تمام این مدت انتظارش را کشیده بود. وقتی صدای پای نگهبان به حد کافی نزدیک شد، گفت: «سوپی رو که ازتون خواستم، برام آوردین؟» بعد به نگهبان یادآوری کرد:...