مسافری با پاپوشهای جهنمی
دیگر حوصلهی ارباب گوریلها را نداشتم. عوضش دویدم طبقهی بالا، رفتم اتاق مطالعهی بابایم و شیپور را پیدا کردم. بدنهی مسیاش هنوز هم برق میزد، اما چالهچولههای رویش از چالهچولههای گلگیر یک ماشینِ تصادفی هم بیشتر بود. شیپور را محکم تکانتکان دادم. انگار که بخواهم صداهایی را که قبلاً تویش رفته، بر...
بیشتر بخوانید